اغفال شدن. فریب خوردن. چون: ’خام فلانی شدم’ و ’در این مطلب خام شدم’. مطاوعۀ خام کردن، خام شدن معده. وخم گشتن آن. وخامت پیدا کردن آن. وخیم گردیدن آن، خام شدن کار، وخیم شدن آن. رو به وخامت نهادن آن: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم. خاقانی. و گر دیگ معده نجوشد طعام تن نازنین را شود کار خام. سعدی (بوستان)
اغفال شدن. فریب خوردن. چون: ’خام فلانی شدم’ و ’در این مطلب خام شدم’. مطاوعۀ خام کردن، خام شدن معده. وخم گشتن آن. وخامت پیدا کردن آن. وخیم گردیدن آن، خام شدن کار، وخیم شدن آن. رو به وخامت نهادن آن: در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم. خاقانی. و گر دیگ معده نجوشد طعام تن نازنین را شود کار خام. سعدی (بوستان)
برگردانیدن. منحنی کردن. دولا کردن. کج کردن. تعویج. تعقیف. حنو. تحنیه. تحنیت. عطف. اماله. (یادداشت بخطمؤلف) : فروبرد سر سرو را داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم. فردوسی. گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه به صحرا و چه در حصن حصین. فرخی. چون بصف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد خون. فرخی. چه شوی رنجه بخم دادن بالای دراز. فرخی. اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر بکردار چنبرند. ناصرخسرو. کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی. نظامی. ، کنایه از رد کردن و دفع نمودن. (انجمن آرای ناصری) : شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش البته کمان خم ندهد حکم قران را. انوری
برگردانیدن. منحنی کردن. دولا کردن. کج کردن. تعویج. تعقیف. حنو. تحنیه. تحنیت. عطف. اماله. (یادداشت بخطمؤلف) : فروبرد سر سرو را داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم. فردوسی. گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه به صحرا و چه در حصن حصین. فرخی. چون بصف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد خون. فرخی. چه شوی رنجه بخم دادن بالای دراز. فرخی. اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر بکردار چنبرند. ناصرخسرو. کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی. نظامی. ، کنایه از رد کردن و دفع نمودن. (انجمن آرای ناصری) : شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش البته کمان خم ندهد حکم قران را. انوری
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن: بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو. فردوسی. روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم. خاقانی. کام درویشان و مسکینان بده تا همه کامت برآرد کردگار. سعدی. من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمیدهی بناکام. سعدی. سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست. میربرهان ابرقویی (از آنندراج). گل کام تازگی و تری داد در هرات مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند. درویش واله هروی (از آنندراج). - کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری: نیاکانت را همچنان نام داد به هرجای بر دشمنان کام داد. فردوسی. دلم را برزم اندر آرام ده بر ایرانیان بر، ورا کام ده. فردوسی
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن: بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو. فردوسی. روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم. خاقانی. کام درویشان و مسکینان بده تا همه کامت برآرد کردگار. سعدی. من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمیدهی بناکام. سعدی. سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست. میربرهان ابرقویی (از آنندراج). گل کام تازگی و تری داد در هرات مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند. درویش واله هروی (از آنندراج). - کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری: نیاکانت را همچنان نام داد به هرجای بر دشمنان کام داد. فردوسی. دلم را برزم اندر آرام ده بر ایرانیان بر، ورا کام ده. فردوسی
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
مُرَکَّب اَز: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)